پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

پارسا مرد کوچک

تعطیلات در ساری

تعطیلاتی که گذشت که مصادف بود با اربعین مام از سه شنبه عازم ساری شدیم شهر آبا و اجدادی مامان و بابا هم برای دیدن مامان بزرگ و بابا بزرگ (پدری) و هم اینکه چون خونه مامانی (مادر بزرگ مامان خانوم ) به رسم چندین ساله به مناسبت اربعین روضه دارن و همه فامیل هم اونجا جمع بودم مخصوصا دایی دوست داشتی مامان هم بعد از مدتی طولانی از خارج اومده بود و اونجا بود .. خلاصه با یک تیر یه عالمه نشون رو زدیم هم در مراسم عزاداری شرکت کردیم و پارسا هم با پیرهن مشکی ای که مال کوچولویی های باباش بوده و مامان بزرگش اینا نگه داشته بودن تا حالا و الان اندازه پسرک شده توی مراسم رفته بود و خیلی هم دوست می داشت و بدون اینکه سر و صدا کنه بغل باباش می نشست تا اخر مجلس و ...
16 دی 1391

پسرم کمک کن من +27 ماهگی

پسرکم با همه کوچولوئیش خیلی دوست داره توی کارای خونه به ما کمک کنه یکی از کارایی که خیلی دوست می داره دراوردن لباسا از توی ماشین لباسشویی و کمک در پهن کردن اوناس تا در ماشین رو باز می کنم خودش بدو بدو می ره سبد رو میاره و می ذاره جلو ماشین و یکی یکی و بادقت لباسا رو در میاره می ریزه توی سبد بعد هم خودش سبد پر از لباسو بلند می کنه از پله آشپزخونه میاره پایین و می بره نزدیک آویز رخت می ذاره .. بعدم یکی یکی می ده دست من تا پهن کنم بهش می گم مامانی به دوربین نگاه کن ازت عکس بگیرم .. می گه نه صبر کن مامان باید تیریپ بگیرم ای من فدای اون چهار زانو نشستنت بشم...بیست و هفت ماهه  شدنت مبارک باشه عزیزم !!!!!!!!!! ...
12 دی 1391

بدون عنوان

این روزا هی باید خاطرات روزای کوچولوییت رو برات تعریف کنم مامان این خط خطیهای روی فرشو تعریف کن !(برای هزارمین بار !!!) هیچی مادر پارسا جان که کوچولو بود یه بار خودکار بابا رو ورداشت وقتی من رفته بودم دستشویی بجای اینکه توی دفترش نقاشی بکشه اشتباهی روی فرش خط خط کشید ... بعد من اومدم گفتم پارساااااااااااا مامان چیکار کردی ؟ بعد چی شد مامان ؟ من چی گفتم بهت؟ تو گفتی ببخشید مامان .. بعد تو خوشحال شدی مامان ؟ آره پسرم بغلت کردم بوست کردم بعد چی شد مامان بگو .. بگو دیگه خوب چیزی نشد مامان دیگه رفتیم دفتر اوردیم توش نقاشی کشیدیم باهم بعد چی شد بگو مامان؟ هیچی مامان شب شد رفتیم خوابیدیم و این بعد چی شد همین طور ادامه داره !!!...
9 دی 1391

فروشگاه پسرم

دیشب داشتیم توی اتاق بازی می کردیم می گه مامان بیا ازم یه چیزی بخر... صبر کن مامان کفشامو بپوشم (یه جفت صندل داره که بخواد کار مهمی توی خونه بکنه حتما اونا رو می پوشه و یه چیز جالب اینکه هیچ وقت تا حالا صندل ها شو عوضی نپوشیده ) حالا من شدم مشتری ! سلام آقا سلام ! میخوام واسه بچم یه چیز خوب بخرم چی دارین تو مغازتون ؟ کتاب خوبه ؟ازین کتابا داریم میخواین بخرین ؟ کتاب؟؟!! خوب یه کتابی بدین که توش عکس نی نی ها داشته باشه نی نی ؟؟ باشه الان می دم .. (و می گرده چندتا کتاب بهم می ده ) اینا بهترن؟ بله آقا یکی شو ور می دارم.. دیگه چی دارین؟ ازین ماشینا داریم خوبه ؟پازل داریم .. ازین لگو ها هم داریم نه ماشی...
8 دی 1391

کفش نو

بالاخره این دفعه که رفته بودیم ساری رفتیم به یه بدبختی براش کفش نو خریدیم .. راضی نمی شد که ..تا بهش می گفتم بریم کفش بخریم گریه و زاری که نه من خودم کفش دارم نمی خوام مجبور شدم یکی از کفشاشو ببرم با خودم اندازه بگیرم یه شماره بزرگترشو براش بگیرم چون اون اصلا حاضر نمی شد پاشو بذاره توی مغازه کفش فروشی چه برسه به اینکه بخواد کفشی رو پرو کنه حالا هم که کفش خریدیم حاضر نبود اونو بپوشه .. می گفت کفش خودمو  می خوام می گم اون دیگه پاره شده .. می گه نه من کفش پاره میخوام بپوشم .. فقط کفش پاره دیگه با یه سری گریه و زور کفشو پاش کردیم و رفتیم بیرون که دیگه بیخیال شد و خوشش اومده بود از کفشش   --------------------------------------...
6 دی 1391
1